«به چی ات بنازم شهرم ؟
برای دیدن مادر و نگهداری از مادرم به بهبهان رفته بودم ولی مجبور بودم سری به کارت خوان ها و نانوایی بزنم …
هنوز گنداب پشت دولتسرای مادر
پر از لجن است ، هنوز بوی لجن پل سغلو ، مشام مردم شهر را آلوده می کند ، آزار می دهد ، هنوز در تمام محله ها و خیابان ها پر از آشغال است و کسی کاری نمی کند .مگر این شهر صاحب ندارد ؟
کارتخوان ها پول نمی دهند ، نانوایی ها شلوغ است و اعصاب مردم داغان است ولی شاعران شهر هنوز برای پل سغلو و شیرمستی های تاسیانی شان شعرهای عاشقانه می گویند ، ترانه سرایان ، ترانه ی ” بنازم به بهبهو ” می سرایند ، و برخی ، مردم را به شهر می خوانند .گردشگران دل شان را باید به چه خوش کنند ؟
اصلا بهبهان به جز این رودخانه و چند کوه و کتل و دشت های فصلی چه در بساط اش دارد ؟
خبرگزاری ها هم چند عکس از گل و چند درخت می گیرند ، تا صفحات خودشان را پر کنند .
اینها جرأت و جسارتی ندارند که به دولت تشر بزنند که شما برای این شهر باستانی پر از امکانات، پر از گاز و نفت و سیمان و آب چه کاری کرده اید ؟
شهر در بیم ویرانی است و گرسنگان در کمین ، و دزدان سرپوش های فاضلاب ها را غارت می کنند و دست های بیچارگان دراز است و همه دارند التماس می کنند .
هرکس به نحوی جیب رفیق اش را خالی می کند .
مردم چندصباحی به صحرا و در و دشت رفته اند تا از مناظر زیبای بهبهان لذت ببرند . پس از این ، این مردم گرفتار با بوی گنداب و فاضلاب چه می کنند ؟
آدمی خجالت می کشد .نمی توانم سرم را بلند کنم ، حالم خراب است ، به راننده ی ماشین سواری می گویم :” حرکت کن ، پول مسافر خالی ات را هم خودم می دهم .”
فيض شريفی
چهاردهم فروردين ماه ۱۴۰۳»