این دلنوشته عجیب، تلخ و قابل تأمل از فرزاد صدری عزیز را بخوانید و …:
«فاصله شیراز تا بهبهان به طور تقریبی ۳۲۰ تا ۳۵۰ کیلومتر است و به طور متوسط بعد از حدود ۵ ساعت رانندگی،برای برگزاری یک برنامه فرهنگی خسته و کوفته به بهبهان می رسم.بلافاصله به خانم ملک تاج اعتبار تماس می گیرم و از وضعیت عمارت چهل دری برای میزبانی مراسم می پرسم.خانم اعتبار به مرکز استان سفر کرده اما بلافاصله به همکارانش تماس می گیرد و یک ظهر تا شب طول می کشد تا عمارت سروسمان پیدا کند و تمیز شود.شب با من تماس می گیرد و می گوید عمارت حسابی تمیز شده اما چندین کیسه زباله پشت در است ای کاش عزیزان زحمتکش شهرداری همکاری کنند و زباله ها را حمل کنند،دوست عزیزی در شهرداری بهبهان دارم که می گوید مهمترین و فعال ترین چهره فرهنگی شهر است تماس می گیرم تا او را راست آزمایی کرده و از وی خواهش کنم برای کمک به فعالیت فرهنگی از پاکبانان زحمتکش بخواهد زباله ها را از در عمارت منتقل کنند.این دوست مدعی رد تماس می دهد دوباره زنگ می زنم دوباره رد تماس می دهد بدون اینکه پیامی بفرستند.منتظر می مانم شاید تماس گرفت خبری نمی شود.بعد از گذشت نیم ساعت هر چه زنگ می زنم گوشی اش را خاموش کرده! به معاون خدمات شهری تماس می گیرم با احترام رفتار می کند و پاسخ می دهد آدرس را پیامک کنید تا در کسری از ثانیه بگویم آشغالها را منتقل کنند.با این وجود که تمام بهبهان آدرس خانه چهل دری ( محسنی) را می دانند آدرس را پیامک می کنم و ذوق زده از رفتار محترمانه جناب معاون خدمات شهری به خانم اعتبار پیام می دهم امشب آشغال ها را منتقل می کنند.ظهر روز بعد خانم اعتبار پیام می دهد جهت اطلاع شما هیچکس برای انتقال آشغال ها مراجعه نکرد!! مایوس و ناراحت پاسخ می دهم کمی که گرما فروکش کرد با ماشین خودم آشغالها را جابجا می کنم.پاسخ می دهد وانت گرفتم آشغالها را بردند.
سیمای غلط انداز جناب معاون و قیافه متکبرانه دوست مدعیِ مهمترین فعال فرهنگی شهر را در ذهنم مرور می کنم،سیمایشان رنگ دروغ گرفته است.دروغ همیشه زشت است اما دروغ در کلام مسئولین زشتتر.دروغ فعلی کریه است و از ناحیه دوست کریه تر!
حدود دو ماه پیش از مسئولی مرتبط با حوزه فعالیت فرهنگی با موضوع تقدیراز بلاگرها خواهش کردم در تهیه تی وی وال با درخواست کمک از پالایشگاه کمکمان کند تا به واسطه همین چند خط درخواست اداره تحت نظرش را نیز در برنامه مشارکت دهیم قول حتمی می دهد دو ماه می گذرد و خبری از او نمی شود پس از دوماه و در آستانه برگزاری مراسم تلفن می زند و قول می دهد به اتفاق به پالایشگاه برویم قرار بود امروز تماس بگیرد اما خبری نمی شود.
مدیر روابط عمومی پالایشگاه مرا نمی شناسد و در شهر زادگاهم عجیب احساس تنهایی می کنم!
مربی فوتسال تیم دختران شهر هم پیام می دهد که چهارشنبه عازم دور دوم مسابقات هستیم و مشکل اسکان و تغذیه بچه ها حل نشده است,! اخبار بد و تلخ لحظه به لحظه من را احاطه می کنند و احتمال می دهم با این حجم از اخبار منفی زنده از شهر بیرون نروم!
مجری برنامه حتی حاضر نیست یک تماس ساده با من بگیرد و به من نگاه از بالا دارد!
یکی از بلاگرهای غذا بیش از یک ماه است که دائم تماس می گیرم پیام می دهم و با واسطه پیغام می فرستم اما او یک اینفلوئنسر مشهور غذا در بهبهان است و به کلیت برنامه ما پوزخند می زند و امثال من را عددی نمی داند که بخواهد پاسخ تماسش را بدهد!
با این همه تلخی و جور و بی وفایی سعی می کنم به برنامه روز پنج شنبه خوشبین باشم نمی دانم جمعیتی می آید یا نه ،نمی دانم کسی اهمیت غذاهای محلی و بلاگرها و تولید کنندگان غذاهای سنتی را درک می کند یا نه اما به خوبی می دانم برنامه و راه ما در این مسیر برنامه و راه درستی است حتی اگر فقط من باشم و امید هدایت نژاد
هیچکس نمی خواهیم موهایمان را نوازش کند
هیچکس نمی خواهیم به صورتمان لبخند بزند
دیگر هیچکس نمی خواهیم برایمان گامی بردارد
ما از این مدیران
از این دوستان متوهم
از این اینفلوئنسرهای خدادیده دیگر توقعی نداریم ،ما با این حجم از کارشکنی و بی مهری انگیزهمان خفه نمی شود شاید از غصه دق کنیم اما انگیزه مان نابود نمی شود ما شاید بیسواد باشیم،شاید احمق باشبم،شاید متحجر و عقب مانده باشیم،شاید پیر و فرتوت باشیم اما انگیرهای قوی داریم و ایمان دارم بالآخره یک روز انگیزه ما پیروز می شود حتی اگر از غصه دق کرده باشیم!»